سلام.باتشکر از سايت خيلي خوبتون. يه مشکل خانوادگي براي من پيش اومده که به شدت به راهنمايي نياز دارم. من زني 29 ساله هستم و يک دختر 6 ساله دارم. متاسفانه شوهرم قصد ازدواج مجدد دارد.الان حدود يک سال و نيمه که درگير اين قضيه هستيم. اولش خودش به من گفت،يعني رضايت من براش مهم بودکه گفت وبعدبا دختري که در نظر داشت صحبت کرد.اون دختر ،دخترعموشه و متاهله ولي قصد طلاق داره. وقتي بهم گفت خيلي ناراحت شدم،چون فکرميکردم به خاطر راه دادن محبت کس ديگه اي به دلش به من خيانت کرده وديگه مخالفت و موافقت من چيزي رو عوض نميکنه.ولي چون دوستش داشتم احساساتش برام ارزش داشت ومحکومش نکردم.يعني مخالفت جدي نکردم فقط گفتم صبرکن طلاقشو بگيره بعد بهش بگو.البته مطمئن بودم که قبول نميکنه! ولي شوهرم گوش نکرد و باهاش درميون گذاشت ،البته اول به شدت سرسختي نشون ميدادولي بالاخره طاقت نياورد وگفت که من قبل از اينکه ازدواج کني خيلي دوستت داشتم ووقتي ازدواج کردي خيلي ناراحت شدم و..ووقتي خودم ازدواج کردم سعي کردم ديگه بهت فکرنکنم. خلاصه بااين حرفش به شدت روي شوهرم واحساساتش اثرگذاشت.توي تمام اين مدت باهم رابطه دارن،تلفني،پيامکي و بعضي وقتها حضوري.به خيال خودم ازخودگذشتگي کردم و جلوش واينسادم وفقط صبوري کردم ولي بالاخره طاقتم تموم شد وکنايه هام شروع شد.باورکنيد دست خودم نبود،خيلي بهم سخت ميگذشت. بالاخره چندوقت پيش شوهرم ازم جواب آخروخواست،يک کلمه!منم گفتم ازته دلم ناراضيم! البته تواين مدت بارها گفته بودم که مخالفم ونميتونم،واون سعي ميکرد نگرانيهامو رفع کنه وآخرش راضي ميشدم ولي اين دفعه محکم وقاطع گفتم نه! خودم خيلي راحت شدم ولي شوهرم ناراحت شد.البته چون گفته بود که اگه زنم راضي نباشه نميخوام،به دختره گفت که نميشه ولي هنوز ارتباط دارن. هرچي هم که ازش ميپرسم ميخواي چيکارکني؟ازنظرمن تموم شده،ميگه ولي ازنظرمن تموم نشده و نميتونم ازش بگذرم! ديگه واقعاکم آوردم،نميدونم چيکارکنم.کمکم کنيد. حسن اين قضيه اين بود که من به خدا نزديکتر شدم وراحت باهاش درددل ميکنم. فکرميکردم نبايد با غير خدامشورت کنم ولي شنيدم که خدا براي درمان هر دردي وسيله قرار داده،اين بود که تصميم گرفتم با شما مشورت کنم. خواهش ميکنم زودتر جواب منو بدين. با تشکر.