سلام اقاي مرادي .من زني سي وهشت ساله هستم دو پسر 10ساله و4ساله دارم شوهرم دبير است ومرد بسيار خوبي است اما مشكل من مادرم است كهازروز اول به قول خودش از شوهر م خوشش نمي امدخيلي سعي كرد نظرم راعوض ند وليكه داشتم زير بار نرفتم اخه مامان مرا درسن 14سالگي به عقد كسي كه مورد قبولش بود با اب وتاب دراورد كه ايشان پسر عمويم بودكه اين ازدواج15روز بيشتر دوام نداشت وخودم طلاق گرفتم چمن زن سومش بودم ام هنوز مامان از تيپ ايشان تعريف ميكند الان 7سال است كه ما هيچ رابطه اي نداريم ... روز عيد فطر به ديدن پدر ومادر رفتم با برخورد سرد ايشان روبرو شدم حتي پسر كوچكم را كه نديده بودند دريغ از يك بوسه مامان مخ همه را خواهر برادر را شستشو داده بود پدرم هم كه بدون اجازهي او اب هم نمي خورد.مادر بزرگم وپدر بزرگم وخاله هايم نيز او را به خاطر زخم زبان هايش كردند پدر بزرگم ميگويد قيد اين زن را بزنيد و از هفت كشور ازاد باشيد او به من كه پدرش هستم رحم نكرده .خاله يمن مجبور است كمك از كميته امداد بگيرد چون شوهر ندارد ومادرم از مسخره وتهمت زدن جگر خاله ام را ميسوزاند.اما ازاشتي پارسال گويم خلاصه تمام بي حرمتي ها را چشم پوشي كردم تا براي خواهرم خواستگار امده بود واصلا به من تازماني كه عقدش كردند نگفتند وقتي اعتراض كردم گفت تو طلاق گرفتي نبايد در اين زمان حضور داشته باشي شگون ندارد .همسرم بسيار ناراحت شد وگفت از خدا بترسيد كه به اين راحتي دل فرزندتان را ميشكنيد.ومن دوباره با او قطع رابطه كردم و به خدا واگذار كردم.فقط خدا را شكر كه همسر خوبي دارم.مرا بقيه هم ببينند تادرس عبرت شوند اميدوارم نظر خود را اقاي مرادي بنويسيد...متشكرم