پیام های شما
پرسش و پاسخ
امضا شده : ۱۳۸۸/۰۱/۲۹ ۰۰:۴۶:۰۱
سلام آقاي مرادي ... من هم شما را با خانوادتون در کنار بقيع ديدم و با شما سلام و عليک کردم و مثل همان خانمي که گفت نتوانست باهاتون حرف بزند، نتوانستم حرفي بزنم . آقاي مرادي اين اولين سفر من بود و مثل يک خواب بود ولي اصلا آنطوري که خودم انتظار داشتم نبود ، نمي دانم چرا ؟ کلا در اين سفر زبانم بند آمده بود و اشکم خشک شده بود ،من که وقتي از تلويزيون بقيع و يا مسجد النبي را مي ديدم نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم ، آنجا فقط نگاه مي کردم و نمي توانستم هيچي بگويم . مي رفتم داخل حرم ، انگار فضايش برايم سنگين بود و بي حس مي شدم، خواب آلود و گيج ، از اينجا با خودم قرار گذاشتم حسابي درددل کنم اما زبانم نمي چرخيد . وقتي شما را کنار بقيع ديدم يکدفعه بغضم ترکيد ، اما جلوي خودم را گرفتم ، مي خواستم به شما بگم من انگار هيچ چيز نمي فهمم کمکم کنيد ،اما نشد . تا مي آمدم همان زيارت جامعه اي که گفتيد بخوانم ، خواب آلود مي شدم ، مي خواستم ختم قرآن کنم که نشد ، اصلا نمي دانم چه شده بود، وقتي برمي گشتم هتل دلم مي خواست برم حرم ، وقتي مي رفتم حرم ، زبانم بند مي آمد ، مي ترسيدم برم مکه و همين طور بي حس و هوش باشم . وقتي رفتيم مکه براي اولين بار که خانه خدا را ديدم، باز فقط ايستادم و نگاه کردم . همه مي گفتند نمي توانستند اشک هايش را کنترل کند اما من انگار بي هوش بودم ، فقط مردم را نگاه مي کردم . آقاي مرادي اين به خاطر گناهام است ؟ روز هاي بعد مي رفتم و کاروان هايي که تازه مي آمدند را نگاه مي کردم و به حال وهوايشان غبطه مي خوردم . در مکه حالم عجيب بود اصلا دلم نمي خواست از مسجد الحرام بيام بيرون ، يعني وقتي مي آمدم بيرون دلم يه جوري بود . بيرون حرم الکي گريه ام مي گرفت . از خدا معذرت خواستم که اين قدر گيج مي زنم و گفتم ديگه نمي گذارم اين چشم ها براي دنيا و داشته و نداشته هايش گريه کنند ، چشم هايي که براي اين عظمت گريه نکردند ، نبايد براي دنيا گريه کنند . اصلا نمي دانم حالم الان خوب است يا بد ؟ فقط انگار سرم و مغزم سنگين شده، انگار يک چيزي را گم کردم ، نمي دانم خودم را ، روحم را ، يک چيزي که انگار داخل همان مسجدالحرام بود . دلم نمي خواست برگردم . سعي مي کنم با هر نماز واجبم ، دو رکعت نماز شکر بخوانم ، گفتم درسته ظرف وجودم ظرفيتش خيلي کم بود، اما وظيفه ام شکر گزاري است ، به خدا گفتم ، هر آدمي را ديدم ، ظرفش را آورده بود که برايش پر کني ولي من حتي ظرف هم نداشتم ، خودت به من ظرف بده و آن را پر کن . راستي براتون پشت مقام ابراهيم نماز خواندم ، چون در زيارت هم نگذاشتيم راحت باشيد ولي هم خودتان و هم خانوادتون بسيار خوش برخورد و صبور بوديد انشاالله هميشه به همه آرزوهاتون برسيد . خيلي خيلي براتون دعا کردم . دعا کردم يک بار با شما همسفر بشويم ، شايد آن دفعه از خواب و بي حسي در بيام .آقاي مرادي خدا من را مي بخشه ؟ همش احساس مي کنم نتوانستم حتي ذره اي از حق اين سفر با عظمت را ادا کنم . انگار درکم خيلي کم بود . مي گويم خدا همه چيز را به تو نشان داد اما تو چه قدر گناهکاري که نمي تواني ترکشان کني و انگار حسابي دور شدي ! در جواني قسمتم شد که بروم به يک سفري که هميشه آرزويش را داشتم اما نتوانستم ازش استفاده کنم . الان بايد چه کار کنم ؟ دعا کنيد خدا من را ببخشد ، خيلي خيلي دعا کنيد .
شهاب مرادی
سلام/ احساس گناه شما وجهی ندارد و حال خوش همان نیایش و مناجات با خداست و گاهی با گریه همراه نیست این فاصله ی شما از "عجب" بسیار خوب است. حفظش کن و عبادتت را ز همه پایین تر و ناقابل تر بدان.
و در برنامه های عبادی،نذر و خصوصا عبادت مستحب به خودتان سخت نگیرید (مثلا نمازهای شکر پس از هر نماز و یا حتما ختم قرآن در یک هفته) در حد نشاط با اعتدال مستحبات را انجام دهید.
m3r
11903 بازدید 23 امتیاز