
پیام های شما
پرسش و پاسخ امضا شده : ۱۳۸۷/۰۸/۰۹ ۰۱:۵۵:۱۱
به نام خدا
با سلام و عرض خسته نباشيد خدمت شما. ¬¬¬اگر فکر مي کنيد مطلب من براي ديگران خوب است که بخوانند و مشکلي از آنها بر طرف شود براي آنها نمايش دهيد ولي نام شهر را پاک کنيد(لطفاً) ، در غير اينصورت خصوصي باشد.
من جوان 22 ساله اي هستم که حدود 3 سال است جذب مسجد شده ام. حدود يک سالي است که توهماتي به ذهن من خطور مي کند که نمي دانم چگونه آنها را از ذهنم پاک کنم ، در حالي که آنها بيشتر اوقات (مخصوصاً موقع نماز و دعا) با من هستند. اگر بخواهم براي درمان بهتر توضيح بدهم بايد بگويم ، با معذرت:
1. گاهي مثلاً ...
مدام احساس مي کنم و اين مرا کلافه کرده . نمي خواهم ولي به ذهنم خطور مي کند. براي اينکه به آن فکر نکنم با خودم حرف زده ام که نبايد فکر کني ، به بي اهمتي آن و با اهميت بودن خيلي مسائل ديگر فکر کرده ام ولي يک سال است مرا واقعاً آزار مي دهد. به خدا و به اهل بيت متوسل شده ام ولي شايد به پزشک هم بايد مراجعه مي کردم که به شما مي گويم .
2. گاهي وقتي به آدم ها نگاه مي کنم مثلاً در خيابان يا هر جاي ديگري، خانه ، به پسر ، دختر ووو ، نمي خواهم ولي نگاهم به جايي که مي افتد جاي مناسبي نيست و از اين کلافه مي شوم چون آن را نمي خواهم، يا هواي آن به سر ندارم.
3. گاهي بين دوستان که هستم مثلاً اگر با هم دست مي دهيم يا روبوسي مي کنيم و همديگر را تحويل مي گيريم ، پيش هم هستيم ، به ذهنم فکرهاي زشتي خطور مي کند در صورتي که نمي خواهم. فکري شبيه به اينکه مثلاً «انگار کسي درون من مي گويد \"تو از دست دادن اين احساس را کردي!!!\" » در صورتي که اينگونه نيست. در حالي که من اين احساس را نمي خواهم و از آن متنفرم.
شايد مجبور باشم اين حرفها را بگويم هرچند مي شد اين درمان من دو سال پيش باشد ، زماني که دوستي از برادر متعهد تر و از پدر دلسوزتر مرا جذب اخلاقش کرد و مرا با آن نگاه قشنگش و صداي دلنشينش با خدا و صاحب الزمان و مسجد رفيق کرد، وقتي پيش او کلي اشک ريختم ، از من خواست به او بگويم چه گذشته اي داشته ام اما من از خجالت نگفتم---
فقط مي دانم ريشه اين بدي ها در تفکراتم است و مرتبط با گذشته. با اين تفاسير شما چه تجويز مي کنيد؟، من با تلاش و تفکر خودم تا حدودي سعي کرده ام ولي ديگر خسته شده ام.
گاهي براي اينکه اينگونه نباشم از جو دوستان خارج شده ام ، يا آنها را تحويل نگرفتم، نه اينکه بد رفتاري کنم. البته تمام دوستان دوره گذشته را ترک کرده ام. مسجد هم مدام مي روم.
گاهي از بس که فکرهاي زشت و نفرت آور به مغزم خطور مي کند خسته مي شوم و به مرز نااميدي مي رسم ولي باز به خودم مي گويم که شيطان مي خواهد مرا نااميد گير بياورد و باز به خودم لبخندي مي زنم و سعي مي کنم شاد باشم و اميدوار که خدا نظر به من کند و اين گناه برطرف شود.
مي دانم که وقتتان خيلي کمتر از آنست که بخواهيد اين همه را بخوانيد، خدا شما را توفيق بدهد که دلسوزانه به فکر جوانها هستيد. شما مرا به ياد آن دوست مي اندازيد که حالا مدتي است از من جدا شده است و به ديار باقي شتافته و مي دانم او زنده است و من مرده.
سالم و سلامت باشيد زير سايه مولا.
شهاب مرادی
سلام/ ظاهرا شما مبتلا به وسواس فکري هستيد پس نگران نباشيد و احساس گناه نکنيد و
هر چه سريعتر براي درمان به يک روانشناس مجرب مراجعه کنيد.
انشاء الله با کمک درمانگر مداوا مي شويد.
هر چه سريعتر براي درمان به يک روانشناس مجرب مراجعه کنيد.
انشاء الله با کمک درمانگر مداوا مي شويد.