سلام اقاي مرادي چند بار براتون پيام گذاشتم اما ميدونم که سرتون شلوغه براي همين دوباره مزاحم شدم. من واقعا به کمک شما نياز دارم. مي خوام اين بار مشکلاتمو شماره گذاري کنم. 1-من به زور پدرم به عقد و ازدواج پسري در اومدم که اون عاشقانه من رو دوست داره ولي من واقعا نسبت بهش بي حسم. مادرم گفت اشکال نداره عشق بعد از ازدواج مياد اما اصلا نيومد سراغ من بلکه رفته سراغ همسرم که هر روز از روزه قبل عاشق تره و من يه مجسمه ي يخي. 2-به مشاور مراجعه کردم اونم حرفه مادرم رو زد (صبر کن بلاخره عاشق ميشي) 3-اين از همه بدتره. من در دانشگاه با پسري اشنا شدم که ميخواست به خواستگاري من بياد اما من بهش گفتم که نميتونه چون پدرم مخالفت ميکنه و کس ديگه اي رو برام در نظر داره. تا اين که من ازدواج کردم و از اون به بعد اون يه جورايي همش مريض شد و خانوادش من رو مقصر ميدونن که پسرشون اينجوري شده و همش بهم حس عذاب وجدان ميدن. حتي الان. بهم زنگ هم ميزنن. اقاي مرادي من با اين دو تا حس چي کار کنم؟ بي حسي به همسرم و عذاب وجدان از مريضيه پسره. من ميترسم اقاي مرادي. اقاي مرادي يعني من واقعا مقصرم؟