پیام های شما
پرسش و پاسخ
امضا شده : ۱۳۸۶/۱۱/۰۵ ۱۷:۲۲:۵۰
بسمه تعالي برادر و استاد محترم ؛ جناب اقاي مرادي سلام و خداقوت ... جواني هستم که ماههاي پايان 26 سالگي را پشت سر ميگزارم ، در ايام نوروز سال 83 به گروه کاري گلد کوئست پيوستم ، چند ماهي بعد کار ما غير قانوني شد و من هم بالطبع غير فعال ، اما در همان زمان در جمع بچه هاي گروه دوستاي زيادي همه از قشر تحصيلکرده پيدا کردم ، من در خانواده اي متدين اما ضعيف از نظر مالي رشد کردم ؛ نان حلال و پاک مرحوم پدرم و مهر بي پايان مادرم ، از ما فرزندان اين خونواده بچه هائي ساخت که مورد احترام و افتخار همه ، پدر و مادر بي سواد من ، با قدرت ايمان و عشق ، شايد در فاسد ترين نقاط جنوب شهر، فرزنداني رو تربيت کردند که فکر ميکنم خدا از اونها راضي باشه مثل مردم ... اينها رو گفتم تا وقتي به مسئله من پي بردين ، راه حل مناسبي برام پيشنهاد کنيد ، من ه بچه هيئتي و مثبت و به قول بعضي ها پاستوريزه ، به خانمي در اون جمع دل بسته شدم ، يه دخترکه فرزند شهيد بود ؛ تحصيل کرده و اگرچه با هم تفاوت داشتيم اما از نظر اعتقادي نزديک تر از بقيه ، دختر خانم 2 سال از من بزرگتر بود و ليسانسه ، من هم ديپلم داشتم و علت اصليش عدم بنيه مالي براي ادامه تحصيل ... اما موضوع ديگري هم در بين بود ، دختر خانم تجربه تلخ يک جدائي رو تو زندگيش داشت که من از اولين روزي که ديدمش در جريان بودم . با قرار گرفتن تو جمع خيلي پيشرفت کردم ، تو دانشگاه ثبت نام کردم و شدم آدمي اهل مطالعه ، دوستان با سواد انگيزه خوبي برام ايجاد کرده بود ... چند ماهي از اين همکاري ميگذشت و من نسبت به اون خانم علاقه اي رو در خودم حس ميکردم که نه جراتي براي بروزش داشتم و نه تواني و نه عقل تاييد ميکرد، اوايل فکر ميکردم يه جور عادت که تو همکاري پيش اومده و از اونجا که رابطه ما تبديل به رابطه اي صميمي و خانوادگي شده بود ، يه دلبستگي معمولي و گزراست ... دختر مورد علاقه من براي تحصيل از ايران رفت و با رفتنش تازه فهميدم که دلي براي من نمونده ، من جواني احساسي بودم و حالا ، احساس تنفر آميز تنهائي من رو آزار ميداد ، هيچوقت نفهميده بودم که کي يا چه جوري عاشق شدم ، اما کارم به جائي رسيده بود که هر نمازم رو با چندتا شک ميخوندم ، خواب و خور نداشتم ، و زمان چيزي از حدت قضيه کم نمي کرد ، هر چه از نديدنش ميگذشت ، بيشتر دلتنگ ميشدم و منتظر تر ، تنها رابطه ما تو اين مدت ايميل بود ، اون هم جسته و گريخته ، بنا به رسم روزگار ، اين فاصله داشت کار خودش رو ميکرد و اون از من دلسرد ميشد و من هر روز دلداده تر ، بين ترم ، چند روزي اومد ايران و دوباره ارتباط ... تو اين مدت خيلي تلاش ميکردم و خدا هم چيزي از لطف برام کم نگذاشت ، من رشد ميکرد م و نگار هم ... بعد از اون سفر ، داغ دلم تازه تر شد ، اينبار جور ديگه اي با خدا حرف زدم ، نذر کردم که خدايا تو از راز دل من با خبري ، و از خواسته ام و از ترسي که از آن ناگزيرم ، دل خانه تو بود من غير تو را در آن جا دادم ، تو فرمودي که \" علي به ذکر الله...\" و من ذکر ميگيرم براي تو ، 40 روز و هر روز 100 بار تسبيحات اربعه ، و خواسته ام در پايان چهله اين است که اگر به صلاح من است ، تو خود کارگزار و وکيل من باش و خودت مرا به مراد دل برسان و اگر نه ، دلم را از او خالي کن ... 40 روز گذشت و من روزانه شايد بيش از 1000 بار ذکر ميگفتم ، و خدا خدا ميکردم ،اما در پايان چيزي از مهر او کم که نشد ، که بيشتر شد ، باز هم با کسب اجازه از خدايم با يکي از معتبر ترين روانشناسان و مشاوران اين امر که خدا را شکر از نظر مذهبي هم مورد وثوق بودند ( دکتر رضا پور حسين ) مشورت کردم ، داستان را گفتم و ايشان پس از پرسشهاي معمولشان ، عشق من را تاييد کردند و مرا براي رسيدن به او راهنمائي نمودند . با هزار مکافات و گذر از هفتصد خوان رستم ، نظر مساعد خانواده را براي خواستگاري گرفتم و در اولين سفر نگار به تهران توسط خانواده اقدام به خواستگاري نمودم ، جواب نگار ، علي رغم نظر مثبت خانواده اش منفي بود و اظهار کرد که من را مانند برادر دوست دارد اما در مورد ازدواج ... احساسم اين بود که او نيز اين ازدواج را عقلاني نمي داند و به واسطه تجربه تلخ زندگيش ، نمي خواهد اين بار درگير احساسات شود و مشاور هم احساسم را تائيد کرد ، جواب اگرچه نه ، اما واقعيت چيز ديگري بود . من به تلاشهايم ادامه دادم ، و مي دهم ، و خدا را شکر در زندگي آدم موفقي شدم ، خانه کوچکي تهيه کردم تا در پايان تحصيلش زندگيم را شروع کنيم ، اما او دانشجوي ممتاز دانشگاه شد و موفق به کسب بورسيه رايگان دکترا ، من حالا فوق ديپلم دارم و هنوز تلاش ميکنم . امروز يک سال از خواستگاري من مي گذرد ، ما هنوز با هم ارتباط داريم و نمي توانيم دل از هم بشوئيم ، اما نمي دانم چرا نمي توانم به او ثابت کنم که من ريسمانم نه مار ، که انتخابم اگرچه احساسي اما نا معقول نيست ... نگار من ، امروز مسائلي را مطرح ميکند که هر چه تلاش ميکنم راه حل موثري برايش نمي يابم ، او ميگويد که از نظر اعتقادي تغيير کرده ، اما هنوز به ارزشهايش پايبند است ، نامه ام طولاني شده ، اما در پايان بگويم که رابطه ما به عنوان دو جوان ، يک رابطه کاملا انساني ، و خدا را شکر خالي از انحراف ( ان شاالله ) بوده است و تحت نظر خانواده ها . من از او حجاب با چادر را خواسته ام و او اين را نمي پذيرد . خانواده من حتي يک زن مانتوئي هم ندارد ... غير از اين ، او مسائلي را مطرح مي کند که از دست من و خودش خارج است ... نه جوابي ميگيرم که منفي کامل باشد و نه مثبت به آن حد که موجب کمال ، به نظر مشاور او با اين بازي براي خودش زمان ميسازد تا تصميم بگيرد اگرچه نا خودآگاه ... و متاسفانه دود اين آتش در چشم من ميرود و البته خودش ، اين همه تنش و فرسايش باعث ايجاد زمزه هاي مخالفتي در اطرافيان من گشته و از سوئي خودم نيز نياز بيشتري نسبت به ازدواج احساس ميکنم . بايد گفت بدون احتساب سالهاي قبل از خواستگاري رسمي ، يک سال است که بين هوا و زمين معلق مانده ام ، نه ميتوان دست کشيد و دل شست و نه ميشود با اين وضع ادامه داد ... شما ميگوئيد چه بايد بکنم ؟ نمي دانم ... لطفا ضمن راهنمائي ، من را هم دعاي خاص کنيد ... برادر کوچک شما ( لطفا اندازه خط سايت را درشت تر کنيد ، خيلي ريزه )
شهاب مرادی
سلام/ يکبار ديگر شرايط را مرور مي کنيم :
 1- او دو سال از شما بزرگتر است
 2- او تا حد دکترا تحصيل کرده و شما فوق ديپلم هستيد
 3- تجربه يک جدايي و شکست در زندگي دارد
 4- احساس خاصي نسبت به شما ندارد
 5- از نظر اعتقادي تغيير کرده و ارزشهايتان متفاوت شده
هر يک از موارد فوق به تنهايي براي عدم موفقيت يک زندگي ميتواند کافي باشد.

 پشتکار و تلاش و موفقيت هاي شما نشان ميدهد که انسان با اراده اي هستيد.
 پس بهتر است با همين اراده و با قطع تدريجي ارتباطتان کم کم موضوع را فراموش کنيد. سخت است ولي گذشت زمان همه چيز را آسان ميکند.
روحي
8700 بازدید 29 امتیاز