پیام های شما
پرسش و پاسخ
امضا شده : ۱۳۸۶/۱۱/۰۵ ۱۶:۰۷:۴۶
سلام آقاي مرادي عزيز . صحبت هاي شما بسيار آموزنده و دلنشين هست . آگاهي بخشي به اقشار جامعه كار بزرگيه و شما در اين امر مهم موفق بودين و از خدا مي خوام هميشه به شما سلامتي و شادي عنايت كنه . آقاي مرادي من دختر 24 ساله اي هستم در رشته ي علوم تربيتي تحصيل كردم و مطالعات روان شناسي دارم و سعي بر بالا بردن سطح اطلاع و دانش خود دارم . پدر من فرد بدبين و خود راي هست . هيچگاه اجازه ي تصميم گيري در مسائل مختلف زندگي رو به من ندادند . هميشه من رو از ارتباط با دوستانم و اقوام منع كرده . اجازه ي بيرون رفتن حتي كتابخونه رو به سختي به من مي دند . تو خونه چندان رابطه ي صميمي بين اعضاي خانواده نيست . من 5 برادر دارم . مادرم هميشه از طرف پدرم تحقير شده و در گذشته تمام خاطرات من با كتك هاي پدرم و دعواهايي به علت مشكلاتي كه خانواده ي پدر و مادرم داشتند سرشار هست . پدرم در كودكي من به من تجاوز جنسي داشتند . به هيچ عنوان خواسته هاي ما براشون اهميت نداره . خوب من در اين شرايط بزرگ شدم و شايد تنها كسي كه من رو تربيت كرده خودم بودم و تجربياتم .در هر صورت زمانيكه من در سن 20 سالگي بودم روحيه ي شكننده اي داشتم . به هيچ عنوان شناختي بر مسئله ي ازدواج و زندگي زناشويي نداشتم . تعدادي خواستگار داشتم . اما پدرم به هيچكدوم رو قبول نكردند و نظر من رو هم نخواستند .حدود 2 سال من خواستگاري نداشتم تا اينكه چندي پيش پسر دايي ام كه در ضمن پسر عمه ام هست به خواستگاري من اومدند . اين پسر 28 سالشون هست . از نظر ژنتيكي قطعا مشكل وجود داره . ايشون از سربازي به دليل سابقه ي بيماري رواني ( دو شخصيتي بودن ) معاف شدند. ميون خانواده ي من و خانواده ي ايشون سال ها مجادله بوده و هست . من به اين آقا جواب رد دادم .چون در اين شرايط و ضمن اينكه در مورد مسائل فكري و اعتقادات مذهبي با هم اختلاف داريم و علاوه بر اين من هيچ احساس علاقه اي نسبت به ايشون در خودم احساس نكردم به نظرم ازدواج موفقي نخواهد بود . اما پدرم بعد از اين كه من خواسته شون رو مبني بر ازدواج با پسر دايي ام رد كردم هر روز به من سركوفت مي زنند كه ديگه كسي نمياد و ... علت اصلي اينكه براي من خواستگار نمياد عدم معاشرت ما با آشنايان و اقوام هست . اما ايشون اين دليل رو نمي پذيرند و مي گند خودت عيب و ايراد داري كه كسي نمياد . متاسفانه وقتي هم صحبت هاي شما و كارشناسان ديگه رو گوش مي دند تنها اون چيزي كه دوست دارند رو از صحبت هاي شما برداشت مي كنند و پدر من شخصي نيست كه اشتباهاتشون رو بپذيرند و به ديگران حق بدند و اهل گفتگوي منطقي نيستند . از طرفيd من مي خوام در جامعه فعال باشم تا حتي اگر ازدواج نكردم روي پاي خودم بايستم اما رفتار پدرم و محدوديت هايي كه مي گذارند باعث شده اعتماد به نفسم در برخورد با افراد جامعه پايين بياد . با اين حال پنهاني و دور از چشم پدرم ( البته مادر و بردارانم اطلاع دارند ) به كارهاي مختلفي از جمله كارهاي پژوهشي و مديريت گروهي از دانشجويان براي فعاليت هاي مختلفي از جمله تشكيل گردهمايي و بازديد از مكان هاي تاريخي و علمي مي پردازم . اما باز هم به خاطر محدوديت هام در بيرون رفتن از خونه تو اين فعاليت هام اونطور كه در توانم هست نمي تونم فعال باشم . گذشته از اين مسائل كه براي شما گفتم من در گروه دانشجويي كه مديريت و مسئوليتش رو بر عهده دارم با فردي آشنا شدم كه البته بر حسب همكاري در گروه باهم در ارتباط بوديم و هستيم . ايشون فردي پاك دامن ، واقع بين ، متدين و متعهد ، مسئوليت پذير ، باگذشت هستند . من و ايشون رابطه مون بيشتر از همكاري در گروه شده و به عنوان دو دوست مستقلا با هم در ارتباطيم . ما نسبت به هم شناخت پيدا كرديم تا حدودي در اين مدت يك سال هم فكري ، رفتار و روحيه ي سازگار با هم رو در خودمون مشاهده كرديم . من و ايشون به هيچ عنوان علاقه ي شديد به هم نداريم اما همديگه رو دوست داريم و اين علاقه بعد از شناخت بيشتر شكل گرفته . ايشون 1 سال و نيم از من كوچكتر هستند اما فردي باهوش و آگاه و پخته هستند . خانواده اي مذهبي دارند . من و ايشون بعد از 1 سال آشنايي و شناخت 2 ماه پيش در مورد ازدواج با هم صحبت كرديم . من با مادرم صحبت كردم و مادرم نگران اين بودند كه ايشون چون دانشجو هستند سرمايه اي ندارند براي تشكيل زندگي . اما با توجه به شناختي كه من از ايشون دارم ( ايشون مدير هسته هاي علمي دانشگاهشون هستند و فعاليت هاي عمراني هم داشتند با وجود اينكه سنشون 22 سال بيشتر نيست )و البته 1 سال ديگه فارغ التحصيل مي شند مطمئن هستم با كمي قناعت و صبوري و همكاري من( شاغل بودنم)مي تونيم زندگي مادي رو پيش ببريم . ايشون هم با مادرشون صحبت كردند . مادر ايشون ليسانس روان شناسي دارند اما با اين حال به شدت مذهبي و سنتي فكر مي كنند . مادر ايشون از نحوه ي آشنايي ما رضايت ندارند و بسيار با اين مسئله كه من از ايشون 1 سال و نيم بزرگتر هستم مخالفت مي كنند . من و ايشون تصميم داريم از راه منطقي و گفتگو خانواده ها رو راضي كنيم و عجولانه پيش نريم . با اين حال مسئله ي سن من و ايشون بيشترين مشكل رو ايجاد كرده در حاليكه ما چون بر تصميممون فكر كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه مي تونيم زندگي خوب و موفقي در كنار هم داشته باشيم و در طول اين يك سال مسئله ي سن تاثيري بر رابطمون نداشته نمي تونيم استدلال مادر و پدرشون رو قبول كنيم با اين حال رضايت خانواده ي ايشون شرط هست . حالا من سوالي داشتم خدمتتون ما با به كار بردن چه روش و راهكاري مي تونيم ذهنيت خانواده ي ايشون رو نسبت به سن و همچنين نحوه ي آشناييمون كه خانواده ي ايشون گمان مي كنند دختري كه با پسري رابطه ي دوستي داشت دختر پاك و متعهدي نيست ، تغيير بديم . به هر حال اگر شما من رو راهنمايي كنيد بسيار ممنونتون مي شم . فقط از شما درخواست مي كنم روش درستي رو به ما بگيد تا در پيش بگيريم براي كسب حمايت خانواده ها. موفق باشيد و در پناه خدا .
شهاب مرادی
سلام/ اگر :
 1- کاملا مطمئنيد که انتخابتان براي آزادي يا فرار از محدوديت هاي خانواده (خصوصا پدرتان ) نيست
 2- دچار توهم عشق نشده ايد
 3- نارضايتي خانواده ايشان آنقدر شديد نيست که به مخالفت جدي و مانعي براي زندگي مشترک آینده تان تبديل شود
 ميتوانيد از يک فرد قابل اعتماد و مورد احترام خانواده ی ايشان ( مثلا يک روحاني يا يک استاد ) بخواهيد که ، آنها را متقاعد کند.
اگر چه باز تاکيد می کنم تفاوت سني  (بزرگتر بودن شما ) شاید در آينده به مسئله تبديل شود !
آذر
8634 بازدید 11 امتیاز